یه اتفاق جالب....!!!


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



امضــــــــــــــا نمی دم، انگشت می زنم! راستی این ای دی منه هر کس مایل بود ادد کنه‎: sniper.yazdani

نظرتون درباره ی این وبلاگ چیه؟؟؟؟


آمار مطالب

:: کل مطالب : 286
:: کل نظرات : 1921

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 13

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 24
:: باردید دیروز : 119
:: بازدید هفته : 24
:: بازدید ماه : 1616
:: بازدید سال : 3681
:: بازدید کلی : 46535

RSS

Powered By
loxblog.Com

یه اتفاق جالب....!!!
جمعه 1 دی 1398 ساعت 23:30 | بازدید : 490 | نوشته ‌شده به دست H-Y | ( نظرات )

سلام دوستان...اولین روز زمستونتون مبارک.... امیدوارم که دیشب بهتون خوش گذشته باشه...دیروز عصر یه اتفاق خیلی جالب برام افتاد که دوستدارم شما هم در جریان باشین...

حدود ساعت4و5عصر بود که با خواهرهام رفتیم ستارخان که لباس بخرن....تو مغازه ی مانتو فروشی بودیم که من دیدم 2 تا دختر خانوم خیلی بد جور دارن منو نگاه می کنن و زل زده بودن به من و هی زیر لب یه چیز می گفتن...من زیاد اهمیت ندادم ولی اون ها دیگه خیلی زیاد از حد بد جور نگاه می کردن...من هر چه به روی خودم نمی اوردم فایده نداشت....(یاد اون جمله افتادم که می گفت اگه تو خیابون دیدی مردم بهت زل زدن یا بدون خیلی خوشگل و خوش تیپی یا اینکه زیپ شلوارت....)

اخرش اون دختر بزرگه که حدود 22یا23 سالش بود رفت طرف یکی از خواهرام و شروع کردن حرف زدن....بعد از چند دقیقه دیدم که اومد روبه روم وایستاد و گفت:دااااداااااشششششش...........سلام!!!!

مات و مبهوت نگاش می کردم و با یه صدای بریده گفتم سلام....

گفت خیلی تعجب کردی؟؟من ........هستم. همون......خودمون که به وبلاگت سر می زنم....

من که باورم نمی شد داشتم سکته میزدم که این همون دختر با نشاط و پر شور خودمونه....و یکی از دوست های دنیا مجازی که دارم الان از نزدیک می بینمش...من هر چند قبلا تجربه داشتم که بعضی از شما بزرگواران را از نزدیک دیده  بودم ولی این دفعه خیلی فرق داشت....

خلاصه شروع کرد گفتن که از وقتی اومدی تو مغازه یهو به ذهنم رسید که داداش....باشی هر چند قبلا عکس هاتو دیده بودم ولی هنوز تو شک بودم که رفتم از اون دختر خانوم ها که همراهت بودن پرسیدم که اسم ایشون چیه و... ومطمن شدم که خودتی....

خلاصه اوشون هم لباس هاشون رو خریدن و همه باهم راه افتادیم که برگردیم خونه...نکته ی جالب تر این بود که همسایه مون هم هست یعنی ما نبش خیابونه خونمون ولی اون ها خونشون تو همون کوچه چندتا خونه پایین تر....

خب حالا اگه این خواهر گلم خودش صلاح می دونه بیاد و تو کامنت ها اسمشو بگه...وگرنه اگه هم نمی خواد من هم به کسی نمی گم...ولی دیشب که می گفت میاد و به همه می گه....به هر حال ریش و قیچی دست خودش...

راستش من یکم ناراحت شدم چون که ایشون همسایه ما هست ولی انقد این روزها روابط همسایگی تیره و تار شده که آدم همسایه کناریشون رو هم  نمیشناسه...

خدا به فریادمون برسه...یاعلی




|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

<-CommentGAvator->
اجی محدثه در تاریخ : 1391/10/4/1 - - گفته است :
وقتی خدا دست هایش را گذاشت بر روی چشمانم ، از لای انگشتانش





محو تماشای دنیا شدم و فراموش كردم كه ...





منتظر است تا صدایش كنم .



پاسخ:مررسی خواهرگلم

<-CommentGAvator->
kimia در تاریخ : 1391/10/4/1 - - گفته است :
امـــــروز ، چـرکنـویس ِ یکی از نامـه های قـدیمـــی را



پـــیــدا کـــردم !



کــاغــذش هــــنـوز،



از آواز ِ آن همـه واژه بـی دریغ



سـنـگین بود !



از بـاران ِ آن همـه دریا !



از اشــتیاق ِ آن هــمه اشک



چقـدر ســــــــاده برایـت ترانه مــی خواندم !



چــقــدر لبهـای تو



در رعـایت ِ تبــسم بــی ریا بـودند !



چـقدر جـوانه رؤیا



در باغچه ی بیداریمــان ســبز می شد !



هــنوز هم ســرحال که باشم ،



کــسی را پیدا می کنم



و از آن روزهای بــی برگشــت برایــــش می گویم !



نمی دانی مرور دیدارهـــــای پشتِ ســـــــر چه کیفی دارد !



به خاطر آوردن ِ خوابهای هر دم ِ رؤیا ...



همیـــشه قدمهای تو را



تا حوالی همان شمشادهای سبز ِ سر ِ کوچه می شمردم ،



بعـــد بر مــی گشتم



و به یاد ترانه ی تــــازه ای می افتادم !



حالا، بــعضی از آن ترانه ها ،



دیگر همـــــسن و سال ِ با توبودنند !



مـــی بینی؟ عزیز!



برگِ تـــــــــانخورده ِ آن چرکنویس قدیمی ,



دوباره از شکســـــتن ِ شیشه ی بــــــــغض ِ من تر شد !



مـــی بــــینی ...



یــــــادت همیشه با مـــن است



تـــــا بــــی نهایت

+++++++++++++++++++++++++++++



سلام وبت خيلي زيباست ب آلاچيق منم سربزن
پاسخ:مرسی از کامنت زیبایت...یاعلی

<-CommentGAvator->
اجی محدثه در تاریخ : 1391/10/3/0 - - گفته است :
عجب دوران باحالیه این دانشجویی...

اینم که ادامشه اشنایی های بعدی و ...

هههههههباحاله

<-CommentGAvator->
maryam sharghi در تاریخ : 1391/10/3/0 - - گفته است :
میدونی سرگرمی روزگارچیه؟

میگرده ببینه آدم چی دوست داره،اونو ازش بگیره.
پاسخ:مرسی مریم خانوم ولی یکم مشکوک میزنی..چیزی شده ابجی؟؟؟

<-CommentGAvator->
مستانه در تاریخ : 1391/10/3/0 - - گفته است :
ايول عالي عالي...به مام سربزن....يلدا و اول زمستون توام مبارك....قربونت عزت زياد....ببه قول خودت يا علي!!@

<-CommentGAvator->
ابجی یاسی در تاریخ : 1391/10/3/0 - - گفته است :
چه اتفاق باحالی برات افتاده دی.من تا به الان هیچ کدوم از بچه های اینترنت رو ندیدم .

تو تهران زندگی می کنی؟
پاسخ:نه ابجی شیراز

<-CommentGAvator->
ابجی یاسی در تاریخ : 1391/10/3/0 - - گفته است :
چه اتفاق باحالی برات افتاده دی.من تا به الان هیچ کدوم از بچه های اینترنت رو ندیدم .
تو تهران زندگی می کنی؟

<-CommentGAvator->
ابجی یاسی در تاریخ : 1391/10/3/0 - - گفته است :

<-CommentGAvator->
هانیه در تاریخ : 1391/10/3/0 - - گفته است :
عجججب
خیلی اتفاق جالبی بود
منم همچین تجربه ای داشتم ولی به قول یاس نه اینجوریشو اونجوریشو
خیلی خوبه

<-CommentGAvator->
shirin در تاریخ : 1391/10/2/6 - - گفته است :
چه اتفاق جالبی
خیلی باحاله که دوست مجازیتو ببینی
اپپپپپپپم


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: